میگویند: یک روز رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نشسته بود، در این هنگام امام حسن علیه السلام وارد شد. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم چون او را دید سخت گریست، آنگاه فرمود: «ای پسرم! نزدیک بیا.» منبع.کتاب عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام حسن علیهالسلام
پس او را پیش خود قرار داد، بعد فرمود: «حسن فرزند من و روشنی چشم من است! او فروغ قلب من و میوهی دل من است! او بزرگ جوانان بهشت است! او حجت خدا بر خلق است! امر او امر من و قول او قول من است! هر کس او را اطاعت کند مرا اطاعت کرده و هر کس از او رو برگرداند از من رو برگردانده و مرا عصیان نموده است! هرگاه من به این فرزندم می نگرم از آن ذلت و محنتی که بر او وارد می شود یاد می کنم و نگران می شوم! او را به زهر ستم می کشند و به او زهرش می خورانند! در مصیبت او فرشتگان گریه می کنند و آسمانها برای او می گریند! هر موجودی بر او می گرید حتی مرغان هوا و ماهیان دریا!
در روزی که همهی چشمها کور می گردد، چشمی که بر وی بگرید، نابینا نمی شود و در روزی که همهی دلها غمگین است، هر قلبی که بر او محزون گردد، محزون نمی شود و در روزی که همهی قدمها بر پل جهنم می لرزد، هر کس او را در مقام او زیارت کند، قدمش بر روی صراط نمی لغزد»
حذیفه می گوید: حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله روزی در کوه حرا یا کوه دیگری نشسته بود. حضرت امیر المومنین علیه السلام و ابوبکر و عمر و عثمان نیز در خدمت آن حضرت نشسته بودند و جماعتی از مهاجر و انصار هم حاضر بودند. منبع.کتاب عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام حسن علیهالسلام
ناگهان مشاهده کردند که امام حسن علیه السلام با نهایت تمکین و وقار می آید، چون نظر حضرت رسول صلی الله علیه و آله بر او افتاد فرمود: «جبرییل او را هدایت می کند و میکاییل او را دوست می دارد او فرزند من است و از جان من است، او دندهای از دندههای من است، او فرزند زاده و نور دیدهی من است، پدرم فدای او باد.»
سپس حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم برخاست و ما نیز با او برخاستیم و از امام حسن علیه السلام استقبال نمودیم، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به امام حسن علیه السلام فرمود: «تو سیب بوستان من و حبیب و جان و دل من هستی.»
سپس دست او را گرفت و آورد و نزد خود نشاند. ما نیز بر گرد آن حضرت نشستیم و به آن حضرت نظر می کردیم، حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم دیدهی خود را از آن نور دیدهی خود بر نمیداشت.
بعد فرمود: «این فرزند، بعد از من هدایت کننده و هدایت یافته خواهد بود. این هدیهای است از جانب خداوند عالمیان از برای من، مردم را از جانب من خبر خواهد داد و آثار پسندیدهی مرا به ایشان خواهد رساند، او سنت مرا احیاء خواهد کرد و متولی کارهای من خواهد شد و نظر لطف حق تعالی با او خواهد بود، پس خدا رحمت کند کسی را که قدر او را بشناسد و در حق او با من نیکی کند و به گرامی داشتن او مرا گرامی بدارد.»
هنوز سخن پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم تمام نشده بود که اعرابی در حالی که نیزهی خود را بر روی زمین می کشید از دور پیدا شد. چون نظر رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بر او افتاد فرمود: «به سوی شما مردی می آید که با شما به کلام غلیظی سخن می گوید که پوستهای شما از آن بلرزد. از امری چند سوال خواهد کرد و بیادبانه سخن خواهد گفت.»
پس اعرابی آمد و سلام نکرد و گفت: «کدام یک از شما محمد است؟»
ما گفتیم: «چه می خواهی؟»
حضرت فرمود: «راحتش بگذارید.»
اعرابی گفت: «ای محمد! قبل از این ترا دشمن می داشتم اکنون که ترا دیدم بیشتر از قبل ترا دشمن می دارم.»
پس ما غضبناک و عصبانی شدیم ولی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم متبسم گردید.
خواستیم آن اعرابی را ادب کنیم که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «آرام باشید.»
سپس اعرابی گفت: «ای محمد! تو ادعا می کنی که پیغمبری ولی بر پیغمبران دروغ می گویی و حجت و برهانی بر پیغمبری خود نداری.»
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «از کجا می دانی که من حجت ندارم.»
اعرابی گفت: «حجت و برهان تو چیست؟»
حضرت فرمود: «اگر می خواهی، برهان مرا، عضوی از اعضای من برای تو خبر دهد تا آنکه برهان کاملتر باشد.»
اعرابی گفت: «آیا عضو انسان سخن می گوید؟»
حضرت فرمود: «بلی.»
پس حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به امام حسن علیه السلام خطاب کرد که: «برخیز و حجت را بر اعرابی تمام کن.» .
اعرابی تعجب کرد و گفت: «کودکی را بر می خیزاند که با من سخن بگوید.»
حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «او را به آنچه می خواهی عالم خواهی یافت.»
پس حضرت امام حسن علیه السلام فرمود: «ای اعرابی! از جاهل و غافلی سوال نمی کنی بلکه از فقیه دانایی سوال می کنی و خود جاهل و نادان هستی.»
سپس امام حسن علیه السلام شعری در نهایت فصاحت و بلاغت در مقام مفاخرت و بیان علم و فضل و جلالت خود انشاء کرد و بعد فرمود: «زبان خود را گشودی و از اندازهی خود خارج شدی و نفست ترا بازی داد، اما از این مجلس با ایمان خواهی رفت انشاء الله تعالی.»
اعرابی تبسم کرد و گفت: «بگو چه چیزی سبب مسلمان شدن من خواهد شد.»
حضرت فرمود: «تو و قومت در مجلسی جمع شدید و از روی جهالت و نادانی، محمد صلی الله علیه و آله و سلم را یاد کردید و گفتید که همهی عرب با او دشمن گردیدهاند و او با همهی عرب دشمنی می کند. دفع او لازم است و اگر او کشته شود کسی طلب خون او را نمی کند، پس به سبب قلت تامل و سوء تدبیر، برعهدهی تو قرار دادند که آن حضرت را به قتل برسانی.
تو نیزهی خود را برداشتی و به ارادهی قتل پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آمدی و بسیار می ترسیدی بودی از اینکه مبادا کسی بر این امر مطلع گردد، در حالی که نمی دانی خدا ترا برای امر خیری که برایت اراده کرده آورده است.
اکنون به تو خبر می دهم از آنچه در سفر تو واقع شد: وقتی تو در شب مهتاب روشنی از میان قوم خود بیرون آمدی، ناگهان باد تندی وزید و هوا را تیره گرداند. ابری در آسمان پیدا شد و باران تندی بارید. تو حیران و سرگردان شدی و راه را گم کردی که دیگر نه قدرت آمدن داشتی و نه یارای برگشتن. صدای پای کسی را نمی شنیدی، روشنی آتشتی در دور خود نمی دیدی، ابر تمام آسمان را گرفته بود، ستارهها از تو پنهان شده بود، گاهی ترا باد بر می گردانید و گاهی خار و خاشاک به پایت آزار می رساند. رعد و برق، چشم را می ربود، سنگ پایت را مجروح می نمود. ناگهان از این سختیها و شدتها رهایی یافتی و خود را نزد ما دیدی. پس چشمانت روشن شد و نالهات ساکت گردید.
اعرابی گفت: «از کجا اینها را گفتی و چگونه از قلب من خبر دادی؟! گویا در این سفر همراه من بودهای و از امور من هیچ چیز بر تو مخفی نبوده است، گویا از غیب سخن می گویی، اکنون بگو اسلام چیست تا من مسلمان بشوم!»
حضرت فرمود: «بگو: شهادت می دهم که نیست معبودی جز خداوند، او تنهاست و شریکی ندارد و به درستی که محمد، بنده و فرستادهی اوست.»
پس آن اعرابی مسلمان شد و اسلامش نیکو گردید و حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم قدری از قرآن را به او تعلیم فرمود.
اعرابی گفت: «ای رسول خدا! آیا اجازه می فرمایید که به سوی قوم خود برگردم و ایشان را هدایت کنم و شرایع دین را به آنها تعلیم نمایم.»
حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم نیز او را مرخص فرمود.
چون آن اعرابی به سوی قوم خود رفت، جمعی از ایشان را به خدمت حضرت آورد و آنها نیز مسلمان شدند.
پس بعد از آن، مردم هرگاه حضرت امام حسن علیه السلام را می دیدند می گفتند که: «حق تعالی به او درجهای عطا کرده است که به احدی از خلق خود عطا نکرده است.»
آخرین فرستاده خدا و سرور پیامبران فرمودند: منبع.کتاب اعجاز امیران عالم علیهم السلام (معجزات امام حسن مجتبی علیهالسلام)
من زاره فی بقعته، تثبت قدمه علی الصراط یوم تزل فیه الاقدام.
کسی که امام حسن علیهالسلام را در بقعهی خودش در مدینه زیارت کند، قدمش بر پل صراط روزی که قدمهای همه می لغزد ثابت و استوار خواهد بود.
فضایل امام حسن مجتبی علیهالسلام: 273، به نقل از امالی صدوق قدس سره. در همهمهی سخت اندوهی که راه تنفس را از سینهی انسانها می گرفت و والاترین فضایل در بالای تخته چوب مورد تهاجم قرار می داد، مکتب اهلبیت علیهمالسلام و پیروان آنان در سختترین فشارها و در سرکوب و ناامنی و نگرانی، روزگار را می گذراندند و گردباد های سیاست، افکار و آرزوهایشان را درهم می شکست، چگونه بستری برای نشر معارف الهی هموار می نمود. با آن حال هرگاه اندوهها سینهی دومین فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را می فشرد همو که حلم در پیشگاه او زانو زده، یادی از آخرین امیر صالحان و نظارهگر افعال ناشایست جهانیان می کرد و او را می ستود و قلب مطهر و مهربان خویش را تسکین می داد.
به نمونهی از فرمودهاش که مردم را خطاب قرار می داد توجه می نماییم.
ای مردم؛ آیا نمی دانستید که هر کدام از ما خاندان وحی و رسالت
تحت سیطره و حاکمیت طاغوت زمانش زندگی می کند و به ناچار فشار ستم بر او تحمیل می گردد، جز «قایم» ما، همو که روحالله عیسی بن مریم به امامت او نماز می گذارد، چرا که خداوند ولادت او را مخفی و شخص او را پنهان می دارد تا هنگامی که به دستور او ظهور کند.
تا اینکه بیعت قدرت مداری را به گردن نداشته و تحت حاکمیت ظالمی زندگی نکند.
او نهمین امام معصوم از نسل برادرم امام حسین علیهالسلام و فرزند بهترین بانوان است. خداوند در غیبت او عمرش را طولانی می کند آنگاه به قدرت خویش او را در چهرهی کمتر از چهل سال ظاهر می سازد تا بداند همگان که خداوند بر هر کاری قادر و توانا است
مفضل بن عمر رحمه الله از حضرت جعفر صادق علیهالسلام از پدر بزرگوارش، از جدشان علیهمالسلام روایت کردهاند که روزی امام حسین علیهالسلام بر امام حسن علیهالسلام وارد شد، نگاهی به برادر خود انداخت و گریستند. منبع.کتاب اعجاز امیران عالم علیهم السلام (معجزات امام حسن مجتبی علیهالسلام)
امام حسن علیهالسلام فرمود: یا اباعبدالله؛ چرا گریه می کنی؟
فرمود: گریهام برای رفتاری است که مردم با شما انجام می دهند.
امام مجتبی علیهالسلام فرمود:
آنچه بر سر من آید زهری است که به کامم ریزند، و به آن کشته شوم؛ ولکن لا یوم کیومک یا اباعبدالله.
ولی یا اباعبدالله؛ هیچ روزی چون روز تو نخواهد بود.
سی هزار نفر که همه ادعا می کنند از امت جد ما محمد صلی الله علیه و آله و سلم هستند و خود را به اسلام نسبت می دهند، بر تو گرد آیند.
فیجتمعون علی قتلک و سفک دمک، و انتهاک حرمتک، و سبی ذراریک و نساءک، و انتهاب ثقلک
پس برای کشتن تو و ریختن خونت، و هتک حرمتت، و اسیر کردن فرزندان و زنانت و تاراج کردن اموالت همدست می شوند.
در آن زمان به بنی امیه لعنت فرود آید، و از آسمان خاکستر و خون بارد، و همه چیز حتی وحشیان بیابان و ماهیان دریا به حال تو گریان شوند
اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم " جابر بن عبدالله انصاری نیز نقل می کند که از امام محمدباقر علیهالسلام شنیدم که گروهی از مردم نزد امام حسن علیهالسلام آمدند و گفتند: به ما معجزهای نشان بده از آن عجایبی که از پدر بزرگوارت می دیدیم. امام حسن علیهالسلام فرمود: شما به امامت من ایمان دارید؟ گفتند: بلی، ایمان داریم که تو حجت خدایی و دلایل و معجزات بسیاری داری همان طور که پدر بزرگوار شما داشت. امام حسن علیهالسلام فرمود: شما پدر مرا می شناسید؟ گفتند: بلی، ما پای سخنان آن حضرت بسیار نشستهایم سپس امام حسن علیهالسلام پردهای را که در آن خانه آویزان بود مقداری کنار زد و فرمود نگاه کنید، وقتی آنها نگاه کردند امیرالمومنین علی علیهالسلام را دیدند و منبع.کتاب معجزات امام حسن مجتبی علیهالسلام
گفتند: والله این امیرالمومنین است و بعد همگی گفتند: شهادت می دهیم که شما فرزند امیرالمومنین و حجت بر حق خدا بر مردم هستی و پدر شما نیز از این عجایب و معجزات خیلی به ما نشان داده بود.
یکی از اصحاب آن بزرگوار نقل کرده است که به آن حضرت عرض کردم، از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم چه چیز به یاد داری؟ امام حسن مجتبی علیهالسلام فرمود: خرمایی از خرماهای صدقه برگرفتم و در دهانم گذاردم و رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم آن خرما را که مخلوط به لعاب دهانم بود برگرفت! کسی عرض کرد: ای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از این یک دانه خرما چه باکی بر شما بود (چه می شد که آن را از دهان کودک بیرون نمی کشیدی؟) حضرت فرمود: صدقه بر ما خاندان محمد حلال نیست.
اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم " روزی امام حسن علیهالسلام با گروهی از مردم پیاده عازم مدینه شدند و در راه پاهای مبارکشان ورم کرد،بعضی از خدمه گفتند: یابن رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم بقیه راه را سوار بر مرکب شوید تا ورم پاهایتان بهبود یابد. منبع.کتاب معجزات امام حسن مجتبی علیهالسلام
حضرت فرمودند: به زودی در ادامه راه غلامی سیاه به استقبال ما می آید و روغنی همراه خود دارد که برای برطرف کردن ورم پا خوب است. از آن روغن مقداری برای من خریداری کنید، وقتی مقداری دیگر راه رفتند دیدند غلامی سیاه می آید.
یکی از همراهان نزد او رفت و سوال کرد: تو روغنی همراه داری که برای رفع ورم پا فایده داشته باشد؟ غلام گفت: آری اندکی دارم. به او گفت: مقداری از آن را به ما بفروش. غلام گفت: برای چه کسی می خواهی؟ گفت: برای امام حسن علیهالسلام. غلام وقتی نام مبارک امام را شنید با سرعت خود را به حضرت رساند و دستهای مبارک وی را بوسید و گفت: یابن رسول الله من محب و دوستدار شما اهل بیت هستم. و من پول روغن نمی خواهم. جان من فدای شما. ای فرزند رسول خدا از شما استدعا دارم برای من دعا بفرمایید که خداوند متعال به من پسری عنایت فرماید که دوستدار شما اهل البیت باشد. امام حسن علیهالسلام فرمود: وقتی که تو از خانه بیرون آمدی همسر تو حامله بود. ان شاءالله وقتی به خانهات برگردی پسر تو به دنیا آمده است. وقتی غلام به خانهاش برگشت پسرش متولد شده بود. و حضرت یک بار از آن روغن به پاهای مبارکش مالیده و ورم پاهایش خوب شد.
شیخ صدوق (ره) در کتاب امالی به سندش از امام رضا علیهالسلام روایت کرده که فرموده: چون هنگام وفات امام حسن مجتبی علیهالسلام رسید، گریست! به آن حضرت عرض شد: چگونه می گریی با آن که مقام شما نسبت به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آن گونه است؟ و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم درباره شما آن سخنان را فرمود؟ بیست و پنج مرتبه پیاده حج به جای آوردهای؟ و سه بار مال خود را با خدا تقسیم کردهای؟
امام حسن علیهالسلام فرمود: من به دو جهت می گریم، یکی برای دهشت از روز قیامت و دیگری برای فراق دوستان.
میگویند: یکی از سلاطین مقتدر چین، وزیری داشت که بسیار مدبر و دانشمند بود. آن وزیر پسری داشت در کمال حسن جمال و پادشاه به او بسیار عشق و محبت می ورزید. خود شاه نیز دختری داشت در نهایت زیبایی و او را نیز بسیار دوست می داشت. آن پسر و دختر یکدیگر را دیده و عاشق یکدیگر شده بودند، شاه بر این امر مطلع شد و هر دو را احضار کرد و امر کرد تا هر دو را کشتند. پس از قتل آنها از جهت محبت زیادی که به آن دو داشت بسیار پریشان حال شده و راه چارهای ندید. پس علما و بزرگان را طلب کرد و جریان قتل و ندامت خود را اظهار کرد و از آنها راه چارهای خواست و گفت: «باید در زنده شدن آن دو چارهای بیندیشید و الا همهی شما را خواهم کشت. به درستی که زندگی به درد من نمی خورد و من همه را قتل عام خواهم کرد.» آنها گفتند: «محال است که مرده، زنده شود.» ولی یکی از آنها گفت: «میگویند در مدینه شخصی به نام حسن بن علی می باشد که اگر او بخواهد، می تواند این دو را زنده کند.» پادشاه گفت: «تا آنجا چقدر راه است.» گفتند: «شش ماه.» صفحه 193 پادشاه به یکی از نوکران ماهر و دلیرش دستور داد که: «یک ماهه آن شخص را نزد من بیاور و الا ترا می کشم و عیالت را اسیر می کنم.» آن شخص که مسلمان بود، ناراحت و غمگین از شهر بیرون رفت. قدری که راه رفت، به چشمهای رسید. از آب آن چشمه وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و روی خود را به طرف مدینه نمود و عرض کرد: «ای آقا! ای فریادرس درماندگان! ترا به حق جد و پدر و مادرت قسم می دهم که راضی نشوی این سلطان، مرا بکشد و عیال مرا اسیر کند، تو خود می دانی که من نمی توانم شش ماه راه را به یک ماه بیایم و برگردم.» سپس سر خود را به سجده گذاشت و شروع به گریه کردن نمود. ناگهان دید شخصی نورانی به او می فرماید: «برخیز.» آن مرد می گوید: «من برخاستم و گفتم: تو چه کسی هستی که نگذاشتی درد دل خود را با آقای خود حسن بن علی علیهماالسلام بگویم؟!» ایشان فرمود «من حسن بن علی بن ابیطالب هستم. گریه مکن! برو به شاه بگو من فلان وقت خواهم آمد.» آن شخص به قدمهای امام حسن علیه السلام افتاد و بعد برگشت و پیام را به پادشاه گفت. پادشاه نیز خوشحال شد و در آن وقت تعیین شده با جمع کثیری از شهر بیرون آمدند. ناگهان چشمشان به جمال دل آرای آن بزرگوار افتاد. سپس آن حضرت را با کمال اعزاز، داخل قصر سلطان کرده و پادشاه امر کرد که نعش دختر و پسر را آوردند و جریان را به عرض امام حسن علیه السلام رساند و خواهش کرد که آن حضرت از خداوند بخواهد آن دو را زنده کند. امام حسن علیه السلام دستها را به دعا برداشت و گفت: «خداوندا! به حق جدم محمد مصطفی و پدرم علی مرتضی و مادرم فاطمهی زهرا و برادرم سیدالشهداء، اینها را زنده بفرما.» ناگهان هر دو آن دختر و پسر زنده شدند و سپس مجلس عقد بپا شد و آن حضرت دختر پادشاه را به پسر وزیر عقد کرده و عروسی ملوکانهای برپا شد و بعد حضرت مراجعت کردند. منبع.کتاب عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام حسن علیهالسلام
پس در مکه روزی در جمع مردم گفتم: «حمد میکنم خداوندی را که محمد صلی الله علیه و آله و سلم را به راستی و پیغمبری فرستاد و ما را به آن حضرت گرامی گرداند، پس ما برگزیدگان خدا بر خلق هستیم و پسندیدگان خدا از بندگان او، و خلیفههای خدا در زمین میباشیم.
پس سعادتمند کسی است که از ما پیروی کند و شقی و بدبخت کسی است که با ما مخالفت و دشمنی نماید.»
برادر هشام، این خبر را به او رساند و هشام مصلحت ندید که در مکه معترض ما شود. چون آن ملعون به دمشق رسید و ما به سوی مدینه برگشتیم، پیکی به سوی حاکم مدینه فرستاد تا پدرم و مرا به نزد او به دمشق بفرستد.
چون وارد دمشق شدیم سه روز به ما اجازهی ملاقات نداد، و در روز چهارم ما را به مجلس خود خواند. چون داخل شدیم، او بر تخت پادشاهی خود نشسته و لشکر خود را مسلح در دو صف، در برابر خود قرار داده بود، و بزرگان قومش در حضور او به هدف، تیر میانداختند.
چون به خانهی او داخل شدیم، پدرم در پیش میرفت و من از عقب او میرفتم. چون نزدیک آن ملعون رسیدیم به پدرم گفت: «با بزرگان قوم، تیر بینداز.» پدرم گفت: «من پیر شدهام و اکنون از من تیراندازی برنمیآید، اگر مرا معاف داری بهتر است.» او سوگند یاد کرد که: «به حق آن خداوندی که ما را به دین خود و پیغمبر خود عزیز گردانید، تو را از این کار معاف نمیدارم.»
پس به یکی از مشایخ بنیامیه اشاره کرد و گفت: «کمان و تیر خود را به او بده تا تیراندازی کند.» پس پدرم کمان را از آن مرد گرفت و یک تیر در زه کمان گذاشت و به قوت امامت کشید و بر میان نشانه زد. سپس یک تیر دیگر گرفت و در میان تیر اول زد بطوری که تیر اول را با پیکان به دو نیم کرد و در میان نشانه، محکم فرو رفت، و همینطور چند تیر پیاپی انداخت و هر تیر به وسط تیر قبلی میخورد و آن را به دو نیم میکرد.
هر تیری که حضرت میانداخت انگار که بر جگر هشام مینشست و رنگ شومش متغیر میشد، تا آنکه در تیر نهم بیتاب شد و گفت: «بسیار خوب تیرانداختی ای ابوجعفر، و تو در تیراندازی ماهرترین عرب و عجم هستی! چرا میگفتی که من قادر نیستم؟!»
پس از این کار بسیار پشیمان شد و تصمیم بر قتل پدرم گرفت. سر به زیر افکند و فکر میکرد و من و پدرم در برابر او ایستاده بودیم.
چون ایستادن ما به طول انجامید پدرم خشمگین شد. آن حضرت وقتی که بسیار خشمناک میشد، نظر به سوی آسمان میکرد و آثار غضب از پیشانی نورانیش ظاهر میشد.
چون هشام ملعون، آن حالت را در پدرم مشاهده نمود، از غضب آن حضرت ترسید و او را بر بالای تخت خود طلبید، و من نیز به دنبال او رفتم. چون نزدیک او رسیدیم، برخاست و پدر مرا دربرگرفت و در سمت راست خود نشاند، پس رو به سوی پدرم گرداند و گفت: «پیوسته باید که قبیلهی قریش بر عرب و عجم، افتخار کنند که در میان ایشان چون توئی هست، مرا خبر ده که تیراندازی را چه کسی به تو یاد داده است و در چه مدت آموختهای؟»
پدرم فرمود: «میدانی که در میان اهل مدینه این صنعت شایع است، و من در جوانی، چند روزی مشغول این کار بودم، و از آن زمان تا به حال، آن را ترک کردهام، چون شما اصرار کردید و سوگند دادید، امروز کمان به دست گرفتم.» هشام گفت: «مثل این کمانداری هرگز ندیده بودم، آیا جعفر در این امر مثل تو هست؟» حضرت فرمود: «ما اهلبیت رسالت، علم و کمال و اتمام دین را که حق تعالی در آیهی «الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا» [1] به ما عطا کرده است از یکدیگر میراث میبریم، و هرگز زمین خالی نمیباشد از یکی از ما، که در او کامل باشد آنچه دیگران قاصرند.»
چون او این سخن را از پدرم شنید، بسیار غضبناک شد و روی نحسش سرخ شد و دیدهی راستش کج شد، و اینها علامت غضب آن ملعون بود، و ساعتی سر به زیر افکند و ساکت شد. [2] .
پی نوشت ها:
[1] سورهی مائده آیهی 3 «یعنی: امروز دین شما را کامل کردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان آیین شما پذیرفتم.».
[2] بحارالانوار ج 46.
منبع: عجایب و معجزات شگفتانگیزی از امام باقر؛ واحد تحقیقاتی گل نرگس؛ شمیم گل نرگس چاپ چهارم 1386.
حضرت علی(علیه السلام) چه زیبا در نهج البلاغه چگونگی آفرینش آسمان را توصیف می کنند با تمام معجزات علمی و عجیب غریب. بخشی از خطبه 91 نهج البلاغه در اوصاف آسمان (نهج البلاغه صبحی صالح ص 128 و ترجمه آقای انصاری) وَ نَظَمَ بِلَا تَعْلِیقٍ رَهَوَاتِ فُرَجِهَا- وَ لَاحَمَ صُدُوعَ انْفِرَاجِهَا وَ وَشَّجَ بَیْنَهَا وَ بَیْنَ أَزْوَاجِهَا- وَ ذَلَّلَ لِلْهَابِطِینَ بِأَمْرِهِ- وَ الصَّاعِدِینَ بِأَعْمَالِ خَلْقِهِ حُزُونَةَ مِعْرَاجِهَا- وَ نَادَاهَا بَعْدَ إِذْ هِیَ دُخَانٌ فَالْتَحَمَتْ عُرَى أَشْرَاجِهَا- وَ فَتَقَ بَعْدَ الِارْتِتَاقِ صَوَامِتَ أَبْوَابِهَا- وَ أَقَامَ رَصَداً مِنَ الشُّهُبِ الثَّوَاقِبِ عَلَى نِقَابِهَا- وَ أَمْسَکَهَا مِنْ أَنْ تُمُورَ فِی خَرْقِ الْهَوَاءِ بِأَیْدِهِ- وَ أَمَرَهَا أَنْ تَقِفَ مُسْتَسْلِمَةً لِأَمْرِهِ- وَ جَعَلَ شَمْسَهَا آیَةً مُبْصِرَةً لِنَهَارِهَا- وَ قَمَرَهَا آیَةً مَمْحُوَّةً مِنْ لَیْلِهَا- وَ أَجْرَاهُمَا فِی مَنَاقِلِ مَجْرَاهُمَا- وَ قَدَّرَ سَیْرَهُمَا فِی مَدَارِجِ دَرَجِهِمَا- لِیُمَیِّزَ بَیْنَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ بِهِمَا- وَ لِیُعْلَمَ عَدَدُ السِّنِینَ وَ الْحِسَابُ بِمَقَادِیرِهِمَا- ثُمَّ عَلَّقَ فِی جَوِّهَا فَلَکَهَا وَ نَاطَ بِهَا زِینَتَهَا- مِنْ خَفِیَّاتِ دَرَارِیِّهَا وَ مَصَابِیحِ کَوَاکِبِهَا- وَ رَمَى مُسْتَرِقِی السَّمْعِ بِثَوَاقِبِ شُهُبِهَا- وَ أَجْرَاهَا عَلَى أَذْلَالِ تَسْخِیرِهَا مِنْ ثَبَاتِ ثَابِتِهَا- وَ مَسِیرِ سَائِرِهَا وَ هُبُوطِهَا وَ صُعُودِهَا وَ نُحُوسِهَا وَ سُعُودِهَا فضای باز و پستی و بلندی و فاصله های وسیعی آسمان ها را بدون اینکه بر چیزی تکیه کند نظام بخشید و شکاف های آن را به هم آورد و هریک را با آنچه که تناسب داشت و جفت بود پیوند داد و دشواری فرود امدن و بر خاستن را بر فرشتگان که فرمان او را به خلق رسانند یا اعمال بندگان را بالا برند آسان کرد.در حالی که آسمان به صورت دود بخار بود به آن ها فرمان داد ، پس رابطه های آن را بر قرار ساخت ، سپس آنها را از هم جدا کرد و بین آنها فاصله انداخت و برهر راهی و شکافی از آسمان ، نگهبانی از شهاب های روشن گماشت ، و با دست قدرت آن ها را از حرکات ناموزون در فضا نگه داشت و دستور فرمود تا در برابر فرمانش تسلیم باشند. و آفتاب را نشانه روشنی بخش روز و ماه را با نوری کم رنگ برای تاریکی شب ها قرار داد ،و آن دو را در مسیر حرکت خویش به حرکت در آورد، و حرکت آن دو را دقیق اندازه گیری کرد تا در درجات تعیین شده، حرکت کنند که بین شب و روز تفاوت باشد و قابل تشخیص شود و با رفت و آمد آنها شمار سالها و اندازه گیری زمان ممکن باشد. پس در فضای هر آسمان فلک آن را آفرید و با زینتی از گوهرهای تابنده و ستارگان درخشنده بیاراست ، و آنان را که خواستند اسرار آسمان ها را دزدانه دریابند ، با شهاب سوزان تیر باران کرد ، و تمامی ستارگان از ثابت و استوار ، و گردنده و بی قرار ، فرود آیند و بالا روند ، و نگران کننده و شادی آفرین را تسلیم اوامر خود فرمود.((امروزه دانشمندان این حقیقت را به اثبات رسانده اند که حرکت های ستارگان و انفجارهایی که در کرات بالا به وجود می آید در شادی و نگرانی، و وضع روانی و عصبی مردم روی زمین آثر می گذارد، و در پدید آمدن اضطراب های روانی، درگیری ها ، و جنگ و زد و خوردهای اجتماعی موثر است.)) منبع: نهج البلاغه
امام باقر علیه السلام میفرمایند:
« خداوند عزوجل علی علیه السلام را بین خود و خلقش نشانه قرار داد.
هر کس او را شناخت، مؤمن است، و آن که او را منکر شد، کافر است.
آن که او را نشناخت، گمراه است، و آن که چیزی در کنار او مطرح کرد، مشرک است.
هرکس با دوستی او بیاید، به بهشت در خواهد آمد و آن که با دشمنی او بیاید، به دوزخ خواهد رفت.» [1]
------------------------
[1] الکافی:20:388:2 و:7:437:1.