اندوه خوردن نیم کهنسال شدن است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :30
بازدید دیروز :8
کل بازدید :49362
تعداد کل یاداشته ها : 370
03/11/30
11:47 ع
موسیقی


روایت شده چون پیامبر گرامی اسلام به جنگ بنی المصطلق تشریف می بردند در نزدیکی وادی و دره نا همواری فرود آمدند،چون آخر شب شد فرشته وحی الهی نازل شد و به حضور آن حضرت عرضه داشت که طایفه ای از کافران و متمرّدین جنّ در این وادی کمین کرده اند ، می خواهند به اصحاب شما حمله کنند وضرری برسانند.حضرت رسول(ص) امیرالمونین را طلبید و فرمود: به سوی کمین گاه جنیّان که از دشمنان خدا هستند برو و با قدرتی که خداوند به تو عطا کرده و با استفاده از اسماء الهی که خداوند تو را به ان آگاه گردانیده ،شرّ آنها را از لشگر اسلام برطرف ساز .

 

سپس صد نفر از صحابه را که صاحب شمشیر بودند با آن حضرت همراه ساخته و فرمود:با علی باشید و آنچه دستور داد اطاعت کنید ،امیرالمومنین آن سرباز فداکار، متوجه آن وادی شد،چون نزدیک کمین گاه رسید به اصحاب خود فرمود : در کنار وادی توقف کنید تا شما را دستور ندادم حرکت ننمایید اما خود آن بزرگوار از شرّ دشمنان به خدا پناه برده و بهترین اسماء الهی را یاد کرده و به سمت دشمن حرکت کرد و به اصحاب اشاره کرد به سوی من حرکت کنید.

 

چون نزدیک دره رسیدند فرمودند:همین جا توقف کنید دیگر جلو نیایید لکن خود حضرت وارد آن وادی خوفناک گردید،اصحاب دیدند باد تندی وزید،نزدیک بود که همه همراهان بر روی زمین بیافتند و از ترس شروع کردن به لرزیدن،حضرت در وسط دره با صدای بلند فریاد میزد:منم علی ابن ابی طالب وصی رسول رب العالمین و پسر عمّ ایشان،اگر می خواهید و توان دارید در مقابل من بایستید و از برابر من فرار نکنید.در همین حال صورت هایی پیدا میشد مانند زنگیان که شعله های آتش در دست داشتند و تمام وادی و اطراف آنرا فرا گرفته بودند لکن حضرت تلاوت قرآن می نمود و شمشیر خود را به جانب راست و چپ حرکت می داد و پیش می رفت، وقتی که به نزدیک آنها میرسید ، مانند دود سیا میشدند و بالا می رفتند ونابود میشدند.سپس حضرت "الله اکبر" گویان وادی را ترک کرده نردیک همراهان ایستاد وقتی که دود ها و آتش ها بر طرف شد صحابه عرض کردند:یا علی چه دیدی ما نزدیک بود از ترس هلاک شویم؟

 

حضرت فرمود :وقتی که ظاهر شدند و آماده حمله گردیدند من با صدای بلند شروع کردم تا مقابل من ضیف شدند واگر بر هیئت خود می ماندند همه را هلاک می کردم.خداوند مسلمانان را از شرّ ایشان نجات داد و باقی مانده ایشان به خدمت حضرت پیامبر پناه بردند تاایمان بیاورند و از ایشان امان بگیرند و چون حضرت امیر المونین با اصحاب خود به خدمت پیامبر برگشتند و خبر را نقل کردند بعد فرمودند:یا علی!خداوند تبارک و تعالی بقیه السیف را طوری از شمشیر تو ترسانده بود که همگی با ترس و لرز آمدند از من امان خواستند و مسلمان شدند و من هم سلام ایشان را قبول کردم


  
  

ابوذر غفاری از سلمان فارسی که خداوند از هر دوی آنها خشنود باد پرسیدکه ای اباعبدالله معرفت امیرالمومنین به نورانیت چیست؟ (سلمان) گفت : ای جندب (نام ابوذر)! بیا برویم تا این را از خود آن حضرت بپرسیم. سپس به محل آن حضرت رفتیم و او را نیافتیم .

 

(ابوذر) گفت : پس به انتظار ایشان ماندیم تا آن حضرت آمدند . حضرت فرمودند : چه امری شما را به اینجا کشانده است؟ ابوذر و سلمان گفتند : ای امیر مومنان به نزد شما آمدیم تا در مورد معرفتتان به نورانیت سوال کنیم . حضرت فرمودند : آفرین بر شما دو دوست وفادار به دین خویش که کوتاهی کننده نیستید. به جانم سوگند که آن معرفت بر هر مرد و زن مومن واجب است.

 

سپس حضرت – که درود خدا بر او باد- فرمود : هیچ کس ایمان را به حد کمال خویش نمی رساند تا آنکه مرا به عمق معرفتم بشناسد. پس آنگاه که مرا به این معرفت شناخت هر آینه خداوند قلب او را با ایمان آزموده , سینه اش را برای اسلام گشاده ساخته و عارفی روشن بین گردیده است. و هر کس که از شناخت آن کوتاهی نمود و به آن نرسید شک کننده و تردیدگر است. ای سلمان و ای جندب ! عرض کردند : بلی یا امیر المومنین! حضرت فرمودند : معرفت من به نورانیت معرفت خداوند عزّ و جلّ است و معرفت خداوند عزّ و جلّ معرفت من به نورانیت است. و آن همان دین خالصی است که خداوند درباره آن فرمود : و امر نشدند مگر اینکه خدا را به اخلاص کامل در دین پرستش و بندگی کنند و از بندگی غیر او روی برگردانند و نماز به پا دارند و زکات بدهند و این است دین راست و استوار.

 

...ای سلمان و ای جندب ! عرض کردند : بلی یا امیر مومنان ! آن حضرت – که سلام خدا بر وی باد – فرمود: من همان کسی هستم که نوح را به امر پروردگار در کشتی حمل کرد , من همان کسی هستم که به امر پروردگار یونس را از شکم ماهی بیرون آورد , من همان کسی هستم که به امر پروردگار موسی را از دریا عبور داد , من همان کسی هستم که به اذن پروردگار ابراهیم را از آتش بیرون آورد من همان کسی هستم که به اذن پروردگار نهرها را جاری ساخت و چشمه ها را شکافت و درختها را کاشت. منم عذاب روز " ظله " , منم آنکه از محل نزدیک ندا کرد که ثقلان ( جن و انس) آن را شنیدند و گروهی آن را فهمیدند. هر آینه من به هر گروهی از جباران و منافقان به زبان خودشان می شنوایانم. منم خضر دانای موسی و منم آموزگار سلیمان پسر داوود . منم ذوالقرنین و منم قدرت خدای عز و جل.

 

ای سلمان و ای جندب ! من محمدم و محمد من است. من از محمدم و محمد از من است خدای  تعالی می فرماید : " دو دریا را به هم آمیخت و میان آن دو برزخ و فاصله ای است که تجاوز به حدود یکدیگر نمی کنند


  
  


در کتاب فضائل العشره آمده :روزی یکی از طائفه جن نزد پیامبر اکرم(ص) نشسته بود در همین حال حضرت علی(ع) ئارد منزل شد.به محض ورود آن حضرت جن غایب گشت وقتی که حضرت تشریف برد دوباره ظاهر شد.پیامبر فرمود:چرا با دیدن علی از چشو پنهان شدی؟عرض کرد:یا رسول الله ! در زمان حضرت سلیمان علی (ع) زخمی بر من وارد کرد که تا بحال از درد آن می نالم لذا وقتی که اورا دیدیم بدنم به لرزه افتاد.پیامبر فرمود:خداوند ملکی به صورت علی خلق کرده تا با همراهی پیامبران مبترزه کند .

 

واقعه دیگری در تاریخ آمده است که روزی جنّی در محضر پیامبر نشسته بود که امیر المومنین وارد شد جن با دیدن حضرت به پیامبر اکرم(ص) پناه برد و عرض کرد یا رسوا الله! به دادم برسید و از دست این جوان نجاتم دهید،حضرت فرمود:چرا میترسی؟ مگر این جوان چه کاری با تو کرده است؟

 

عرض کرد:یا رسول الله!من جزء جنیانی بودم که در خدمت حضرت سلیمان بودند، روزی از امر ایشان تمّرد کردم، آن حضرت چند نفر را به سراغ من فرستاد، کوتاهی کرده و جدیّت در امر ایشان ننمودم ناگاه این جوان سواره به من نزدیک شد و زخمی بر من زد و فعلا هم جای آن خوب نشده و محل زخم را به حضرت نشان داد.

 

محققین و علمای تاریخ مینویسند:پیامبر گرامی اسلام تشریف داشتند و جنّی هم به حضورشان مشرف شده، مسائلی می پرسید.ناگهان حضرت علی (ع) وارد شد،آن مرد جنی کوچک شد مانند گنجشک بعد پرسید آن مرد کیست؟حضرت فرمود:جرا به این حال افتادی و با این جوان چکار داری و چرا می ترسی؟گفت: من در زمان طوفان نوح می خواستم کشتی نوح را خراب کنم تا غرق شود، در همین حال این جوان خود را به من رسانیده و با شمشیر خود یک دست مرا قطع کرد،سپس آن دست مقطوع خود را به پیامبر اکرم نشان داد،حضرت فرمود آری ای همان جوان است.


  
  

 

1 - آمدن نام حسین از آسمان

شیخ طوسى و راویان دیگر باسندهاى معتبر از امام رضا - علیه السلام - روایت کرده اند که : هنگامى که امام حسین - علیه السلام - به دنیا آمد، پیامبر - صلى الله علیه و آله - به ((اسماء بنت عمیس )) فرمودند: اى اسماء! فرزندم را بیاور! اسماء مى گوید: امام حسین - علیه السلام - را در پارچه سفیدى پیچیده و نزد پیامبر بردم ، پیامبر او را گرفته و در دامان خود نهاد، در گوش راست او اذان و در گوش چپ او اقامه را گفت ، در این هنگام جبرائیل - علیه السلام - نازل شد و خطاب به پیامبر - صلى الله علیه و آله - گفت : خداى تعالى بر تو سلام رسانده و مى فرماید: از آن جا که على نسبت به تو به منزله هارون است براى موسى ، پس نام این فرزند را ((شبیر)) بگذار، که این نام پسر کوچک هارون بود؛ اما چون زبان تو عربى است او را حسین نام بنه !(1 )

2 - پیامبر در مصیبت حسین گریست !

پیامبر - صلى الله علیه و آله - حسین را مى بوسید و مى گریست و مى فرمود: حسین جان ! براى تو مصیبتى بزرگ وجود دارد، خداوند لعنت کند قاتل و کشنده تو را، سپس فرمود: اى اسماء! مبادا این سخن را براى فاطمه نقل نمایى .(2)

3 - فطرس که بود؟

جبرئیل هنگام فرود براى تبریک ولادت امام حسین از جزیره اى عبور کرد، در آن جزیره به فرشته اى که فطرس نام داشت و از حاملان عرش بود برخورد نمود.

فطرس چون در یکى از اوامر خداوندى تاخیر و سهل انگارى کرده بود، در آن جزیره محبوس شده و بال هایش شکسته شده بود، آن زمان که امام حسین - علیه السلام - به دنیا آمد، نزدیک به هفتصد سال بود که فطرس ‍ زندانى آن جزیره بود و مشغول به عبادت خداوند.

طبق روایتى دیگر خداوند فطرس را میان عذاب آخرت مخیر گردانید و فطرس عذاب دنیا را اختیار کرد، خداوند نیز او را به وسیله مژه هاى چشمانش در آن جزیره به حالت معلق در آورد، هیچ جاندارى ساکن آن جزیره نبود و پیوسته از زیر او بوى بدى بلند مى شد.(3)

4 - خواهش فطرس از جبرئیل

فطرس زمانى که دید جبرئیل همراه ملائک به زمین نزول مى کنند، از جبرئیل پرسیده : کجا مى روید؟

او گفت : خداوند به حضرت محمد مصطفى نعمتى ارزانى فرموده و مرا فرستاده تا به آن حضرت تبریک و تهنیت گویم .

فطرس گفت : اى جبرائیل ! من را نیز همراه خود ببر، شاید که آن حضرت براى من دعایى کند و حق تعالى از خطا و گناه من درگذرد.(4)

5 - آمدن فطرس خدمت پیامبر

جبرئیل همراه فطرس خدمت پیامبر رسید، پس از عرض سلام و تبریک ، شرح حال فطرس را براى پیامبر بازگو نمود، پیامبر فرمودند: به او بگو که خودش را به این مولود مبارک بمالد و به جایگاه خود باز گردد(5).

6 - بازیافتن سلامتى

فطرس خود را به بدن شریف حسین مالید، در این هنگام بود که بال هایش ‍ در آمدند و در حالى که این کلمات را مى گفت ، به سوى بالا عروج نمود، او گفت : یا رسول الله ! به زودى این امت تو، این مولود را شهید مى کنند و از این جهت که فرزند تو بر من منت نهاد، من نیز به جبران آن ، زیارت و سلام زائرینش را به او مى رسانم و هر کس که بر او صلوات فرستد، من این صلوات را به او مى رسانم (6).

7 - فطرس ، آزاده شده امام حسین

طبق روایتى دیگر هنگامى که فطرس به سمت آسمان عروج مى نمود، این سخنان را مى گفت : کیست همانند و همتاى من که آزاد شده حسین بن على و فاطمه و محمد هستم .(7)

8 - امامت در اولاد توست !

از امام رضا - علیه السلام - روایت شده حسین را نزد پیغمبر - صلى الله علیه و آله - مى آوردند و آن حضرت زبانش را در دهان او مى گذاشت تا مى مکید و به همان اکتفا مى کرد و از هیچ زنى شیر نخورد.(8)

ابن شهر آشوب از بره دختر امیه خزاعى روایتى نقل کرده خلاصه آن این است رسول در یکى از مسافرت هاى خود به فاطمه فرمود: جبرئیل خبر داده به زودى پسرى از تو متولد مى شود تا از مسافرت بر نگردم به او شیر مده تا برگردم و لو ماهى طول کشد.

فاطمه قبول کرد پس از مسافرت حضرت حسین - علیه السلام - متولد شد، فاطمه (س ) شیر نداد تا رسول خدا آمد به فاطمه فرمود: با پسرم چه کردى ؟ عرض کرد: شیرى هنوز ندادم . رسول خدا او را گرفت زبانش را در دهان حسین گذاشت . داشت مى مکید تا آنجا که رسول خدا فرمود کامیاب شدى کامیاب شدى حسین . سپس فرمود: ((خداوند از اراده خود بر نمى گردد امامت در اولاد تو است ))(9).

9 - نخستین جایگاه نور حسین (ع)

نخستین جایگاه نور وجود حسین - علیه السلام - پس از ولادت ، دو دست و آغوش پر مهر پیامبر گرامى - صلى الله علیه و آله - بود.

آن حضرت در کنار درب اطاق فاطمه - علیها السلام - ایستاده و طلوع نور وجود حسین - علیه السلام - در افق جهان را انتظار مى کشید. هنگامى که جهان را به نور وجودش نور باران ساخت و براى آفریدگارش سجده کرد، پیامبر ندا داد که : ((هان اى سماء! فرزند ملکوتیم را بیاور...))

او گفت : ((هنوز نظیف و آماده دیدارش نساخته ام .))

پیامبر با تعجب فرمود: ((شما او را نظیف مى کنید؟ خداوند او را نظیف و پاک و پاکیزه ساخته است .))(10).

اسماء نگریست و واقعیت را دریافت و آن کودک ملکوتى را در پارچه اى پشمین به سوى پیامبر - صلى الله علیه و آله - آورد.

پیامبر حسین - علیه السلام - را در آغوش گرفت و متفکرانه بر او نگریست و گریستن آغاز کرد و در حالى که آن کودک را مخاطب ساخته بود، فرمود:

((... حسین جان ! به راستى که بر من گران است ... گران .))(11).

پس از روى دست و آغوش پیامبر، گاهى شانه فرشته وحى جایگاه او بود و گاهى شانه و دوش و سینه پیامبر. پیامبر - صلى الله علیه و آله - گاهى او را بر روى دستان مقدسش مى گرفت تا در برابر دیدگان نظاره گر، بوسه بارانش ‍ کند و گاهى بالا مى برد تا همه بنگرند و موقعیت او را دریابند.(12)


  
  

بدترین شترها در دنیا جمل عایشه بود، که با آن به جنگ حضرت على علیه السلام رفت و هزاران نفر را به خاک و خون کشید. در دفاع از آن شتر حدود هفتاد نفر بى دست شدند.

وقتى عمر، لشکر به جنگ پادشاه عجم مى فرستاد، صاحب شتر، آن را آورده بود در مدینه تا بفروشد. سلمان فارسى ، هر وقت آن شتر را مى دید، سنگ بر مى داشت و به آن مى زد!

ساربان مى گفت :اى سلمان ! تو که اذیت کننده نبودى ! چرا بدون دلیل شتر مرا مى زنى ؟ این شتر تو حیوان نیست ، بلکه شیطان است و از طایفه جن . اسم آن عسکر فرزند کنعان است .

من آن را مى شناسم !اى ساربان این جا کسى شتر تو را نمى خرد، اگر مى خواهى آن را بفروشى به حوئب ببر، آن جا به هر قیمت بخواهى از تو مى خرند، او هم شتر را برد همان جا که سلمان گفته بود.

وقتى عایشه از مکه برگشت ، طلحه و زبیر او را فریفتند که باید به خون خواهى عثمان برخیزى . گفتند: باید برویم در بصره از آن جا جمعیت برداریم و با على جنگ کنیم .

در راه که مى آمدند، خواستند شترى براى هودج عایشه بخرند که از شتران دیگر قوى و بلند و نمایان تر باشد. همین عسکر پسر کنعان را آوردند و عایشه آن را دید پسندید. صاحب شتر شروع کرد تعریف کردن که چقدر قوى است ، زیرک و باهوش است ، تا جایى که گفت : تربیتش کرده ام ، وقتى صدا مى زنى مى آید! وقتى گفتى برو، مى رود. صدایش صدا زد و گفت :عسکر، عسکر شتر پیش وى آمد.

همین که عایشه اسم عسکر را شنید، گفت : برگردانید، من بر این شتر سوار نمى شوم . گفتند: اى خانم ! از این شتر بهتر پیدا نمى شود، به درد ما مى خورد، خوب شترى است . جواب داد: پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مرا از سوار شدن بر آن منع فرموده ، بروید شتر دیگرى بیاورید.

چون آنها شترى از این بهتر پیدا نکردند، افسار و جهاز و زانو بندش را تغییر دادند و داخل شتران یعلى بن منبه کردند. شترى که با یک اهدایى به منظور کمک به طرف داران عایشه تهیه دیده شده بود. تا با على بجنگند. این حیوان را پیش او آوردند و گفتند: این قوى تر و از آن شتر بهتر است . بعد محمل عایشه را بر آن بستند و به بصره آمدند و آن شهر را تصرف کردند، بیت المال را تقسیم نمودند، مردم را براى جنگ با على شوراندند و گفتند: مقصود عایشه همسر پیامبر، خون خواهى عثمان است ، صد وبیست هزار نفر از دور و نزدیک جمع کردند، در حالى که لشکر على از دوازده هزار تا بیست هزار نفر نوشته شده . محمل عایشه آماده شد، صفحه هاى آهنى بر آن کوبیدند، تا آسیبى به عایشه نرسد و پرچمى بالاى آن بستند. جنگ شروع شد. در آن دست هفتاد نفر که بر مهار شتر بود قطع شد. دست هر کس را قطع مى شد، دیگرى مى آمد جلوى شتر و مهار او را به دست مى گرفت ، حدود هفده هزار نفر از لشکر عایشه و دویست نفر از لشکر حضرت على کشته شدند.

حضرت على علیه السلام فریاد مى زد که خود را به شتر رسانید و آن را پى کنید؛ که آن شیطان است و تا کشته نشود مردم متفرق نمى شوند. اول محمد بن حنفیه قصد شتر کرد ولى کارى از پیش نبرد. امام حسن علیه السلام جلو رفت و نیزه اى بر حیوان زد و برگشت . مالک اشتر خود را به عسکر رسانید و یک پایش را قطع کرد. یکى از لشکریان عایشه شانه خود را زیر ران شتر قرار داد که زمین گیر نشود. مالک او را هم کشت . شتر تا مدتى روى سه پا ایستاده بود. على علیه السلام فرمود: از شیاطین زیر شتر را گرفته پایش را بزنید. وقتى عسکر را کشتند، مردم متفرق شدند و جنگ خاتمه یافت(6) داستان جنگ جمل مفصل است . ما قصدمان فقط شتر عایشه بود تا بدانیم که آن ماءمور شیطان بود. داستان جنگ جمل در کتاب تاریخ امیرالمؤمنین علیه السلام آمده است .

 


91/11/10::: 3:8 ع
نظر()
  
  

 

÷حضرت آدم(ع)-لقب:خلیفه الله –کنیه:ابوالبشر-مدت عمر:930سال-محل دفن:نجف اشرف.

÷حضرت ادریس(ع)-پدر:یرد-مادر:بره-مدت عمر:365سال-آن حضرت به آسمان عروج کرد.

÷حضرت نوح(ع)-لقب:نبی الله –پدر:لمک-مادر:قینوش –مدت عمر:1200سال-محل دفن:نجف اشرف.

÷حضرت هود(ع)-پدر:شالخ-مادر:بکیه –مدت عمر:460سال-نام قوم:عاد-محل دفن:نجف اشرف.

÷حضرت صالح(ع)-پدر:جابر-مدت عمر:280سال –نام قوم:ثمود-آیت:ناقه-محل دفن:نجف اشرف.

÷حضرت ابراهیم(ع)-تولد:شهر اور درکشوربابل-پدر:تارخ-عمو:آزر-مادر:ورقه-لقب:خلیل الله-کتاب:صحف-

مدت عمر175سال-حاکم زمان:نمرود-آیت:سردوگلستان شدن آتش-اقدام:تجدیدبنای کعبه-محل دفن:فلسطین.

÷حضرت اسماعیل(ع)پدر:ابراهیم(ع)-مادر:هاجر-لقب:ذبیح الله-مدت عمر:137سال-محل دفن:حجر اسماعیل.

÷حضرت اسحاق(ع)پدر:ابراهیم(ع)-مادر:ساره-لقب:وجیه الله-مدت عمر:180سال-محل دفن:فلسطین.

÷حضرت لوط(ع)-پدر:هاران-مادر:ورقه-مدت عمر:80سال-نام قوم:لوط-محل دفن:فلسطین.

÷حضرت یعقوب(ع)-پدر:اسحاق-مادر:رفقه-مدت عمر:147سال-محل دفن:فلسطین.

÷ حضرت یوسف(ع)-پدر:یعقوب- مادر:راحیل-لقب:صدیق-مدت عمر120سال-محل دفن:فلسطین.

÷ حضرت شعیب(ع)-پدر:صیفون-مادر:میکاء-لقب:خطیب الانبیاء-مدت عمر:242-محل دفن:فلسطین.

÷ حضرت ایوب(ع)-پدر:آموص-مادر:یاحیر-مدت عمر:140سال-محل دفن:بلاد حوران.

÷ حضرت موسی(ع)-تولد:مصر-پدر:عمران-مادر:یوکابد-لقب:کلیم الله-کتاب:تورات-نام قوم:بنی اسرلییل-

مدت عمر:120سال-حاکم زمان:فرعون(رامسس دوم)-آیات:عصاویدالبیضاء-محل دفن:فلسطین.

÷حضرت هارون(ع)-پدرعمران -مادر:یوکابد-مدت عمر:123سال-محل دفن:طورسینا(مصر).

÷حضرت داوود(ع)-پدر:ایشیء-لقب:نبی الله الحاکم -مدت عمر:100سال-محل دفن:فلسطین.

÷حضرت سلیمان(ع)-پدر:داوود-مادر:برسبا-لقب:حشمت الله-مدت عمر:53سال-محل دفن:فلسطین.

÷حضرت الیاس(ع)-پدر:یاسین-مادر:ام حکیم-مدت عمر:22سال-آن حضرت به آسمان عروج کرد(آب حیات نوشید).

÷حضرت الیسع(ع)-پدر:اخطوب-مدت عمر:75سال-محل دفن:دمشق(شام).

÷حضرت یونس(ع)-پدر:متی-مادر:تنجیس-لقب:ذوالنون-مدت عمر:40سال-محل دفن:کوفه(عراق).

÷حضرت ذوالکفل(حزقیل)(ع)-پدر:ادریم-مدت عمر:75سال-محل دفن:بین کوفه وحله(عراق).

÷حضرت زکریا(ع)-پدر:برخیاء-مدت عمر:115سا ل- محل دفن:بیت المقدس.

÷حضرت یحیی(ع)پدر:زکریا-مادر:عیشاء-مدت عمر:30سال-محل دفن:دمشق(مسجد اموی).

حضرت عیسی(ع)-مادر:مریم(س)-لقب:مسیح(روح الله)-آیات:در گهواره سخن گفتن(انا عبد الله هستم)-

شفادادن بیماران وزنده کردن مردگان به امر خدا-کتاب:انجیل-مدت عمر:33سال-آن حضرت به آسمان عروج کرد.

÷حضرت محمد(ص)-پدر:عبدالله(ع)-مادر:آمنه بنت وهب(س)-لقب:رسول الله(خاتم الانبیاء)-آیات: شق القمر

کردن و به معراج رفتن وقرآن کریم-کتاب:قرآنکریم-دین:اسلام-رحلت:28صفرسال11هجری قمری(مدینه)در 

سن 63سالگی


  
  

نام پیامبران الهی                   شغل                        مستندات

حضرت آدم(ع)                       کشاورزی                   تاریخ انبیاء اولیایی، بحارالانوار

حضرت ادریس(ع)                  خیاطی                       تاریخ انبیاء، وسائل الشیعه

حضرت نوح(ع)                       نجاری                         بحار الانوار

حضرت ابراهیم(ع)                کشاورزی و دامداری    تاریخ انبیاء اولیایی، بحارالانوار 

حضرت یعقوب(ع)                 دامداری                       تاریخ انبیاء رسولی محلاتی

حضرت ایوب(ع)                    دامداری و زراعت          تاریخ انبیاء اولیایی، کتاب مقدس

حضرت شعیب(ع)              شبانی و کارگری            سوره قصص آیه27، بحارالانوار

حضرت موسی(ع)             شبانی و کارگری            سوره قصص آیه27، بحارالانوار

حضرت داود(ع)                  زره سازی و آهنگری      سوره انبیاء آیه 80، وسائل الشیعه

حضرت هود(ع)                  تجارت                              بحارالانوار

حضرت صالح(ع)                تجارت                              بحارالانوار

حضرت لوط(ع)                  زراعت                              بحارالانوار

حضرت سلیمان(ع)         حصیربافی و حکومت           بحارالانوار

حضرت عیسی(ع)           نجاری                               بحارالانوار

حضرت محمد(ع)             تجارت و صیادی و شبانی    بحارالانوا


  
  

1 مؤمنان در عقل از دیگران بزرگترند

2 مؤمن زیرک و خردمند است. 

3 مؤمن از انحراف و دشمنى پاک و پاکیزه است. 

4 مؤمنان چنانند که (مردمان) به نیکى هاشان امیدوار، و از شرّ و بدى آنها در امان هستند. 

5 مؤمن آسان گیر، نرمخو، افتاده و معتمد مردم است. 

6 مؤمن کم لغزش و پر عمل است. 

7 مؤمن بیدار است و چشم به راه یکى از دو «حسنة» (نیکى دنیا و نیکى آخرت) است. 

8 مؤمن زبانش سخت راستگو و در احسان پر بخشش است. 

9 مؤمن سیره اش میانه روى و شیوه اش رشد و هدایت است. 

10 مؤمن پاکدامن و قانع و خویشتن دار و پارسا است. 

11 مؤمن در توانگرى پاکدامن، و خویشتن دار از (زخارف دنیاست

12 مؤمن در فراخى زندگى سپاسگزار و در بلا و گرفتارى شکیبا، و در خوشى و فراخى زندگى ترسان است. 

13 مؤمن شرمناک، بى نیاز از خلق، یقین دارنده و پرهیزکار است. 

14 دنیا زندان مؤمن است، و مرگ هدیه و پیشکش او و بهشت منزلگاه است. 

15 چون روح مؤمن به آسمان بالا رود فرشتگان متعجّب شوند و گویند: شگفتا چگونه نجات یافت از خانه اى که بهترین ما در آن خانه تباه شد

16 از عذاب الهىدر امان است. 

17 براى مؤمن سه ساعت است: ساعتى که در آن با پروردگار خویش راز مى گوید، و ساعتى که در آن از نفس خویش حسابرسى مى کند، و ساعتى که میان نفس و میان لذتهاى حلال و نیکوى آن را آزاد مى گذارد. 

18 مؤمن همچون ترنج است که مزه و بویش پاکیزه است. 

19 یافت نشود مؤمن، که حسود یا کینه توز یا بخیل باشد

20 کسى مؤمن نخواهد بود تا آن گاه که پروا نداشته باشد که با چه خوراکى شدّت گرسنگى خود را برطرف کند، و کدامیک از دو جامه خود را کهنه کرده (و کدام را نگهدارى نکرده) است

21 مؤمن ساده لوحى بزرگوار، و مورد اعتماد خویش و محتاط و اندوهگین است. 

22 مؤمن کارش نزدیک، اندوهش دور، خموشى اش بسیار و عملش خالص و پاک است. 

23 دنیا میدان تمرین او ، عمل، همّت او، و مرگ پیشکش و سوغات او، و بهشت جایزه بزرگ او ست.

24 مؤمن جانش از سنگ سخت محکمتر است و در همان حال از برده افتاده تر است. 

25 مؤمن چون به چیزى بنگرد پند گیرد و چون خموش باشد تفکّر و اندیشه کند، و چون لب بگشاید به یاد خدا باشد، و چون چیزى به او عطا شود شکر گزارد، و چون گرفتار بلا شود صبر کند

26 مؤمن چون موعظه شود اندرز پذیرد، و چون بیمش دهند بترسد، و چون پندش دهند پند گیرد، و چون مبدأ و معاد و معارف دیگر را) به یادش آرند یاد آور شود، و چون ستمى به او رسد در گذرد. 

27 مؤمن بر خود امین است (و از کردار خود اطمینان دارد) بر هوا و هوس و احساس خود چیره و غالب است.

28 عقل و خرد، دوست صمیمى مؤمن، و علم و دانش، وزیر و کمک کارش، و صبر و شکیبایى، فرمانده لشکریانش، و عمل، زمامدار او است

29 مومن دین خود را به وسیله دنیا نگه می دارد و فاجر دنیایش را به دین خود نگهدارى کند. 

30 مؤمن چنان است که روش او زهد او است، و تمام همّتش دیندارى او است، و عزّتش در قناعت او است، 

31 همه کوشش او براى آخرت است، حسنات و کارهاى نیکش بسیار، درجاتش عالى و والاست و بر رهایى و رستگارى خود (از این جهان) اشراف پیدا کرده است. 

32 ایمان بیاور تا امان یابى. 

33 به راستى مؤمن شرم مى کند هر گاه از او عملى سر زند که با پیمان ایمانى او بیگانه است. 

34 به راستى که شکفتگى (و خوشرویى) مؤمن در چهره او است، و نیرو و توانش در دین، و اندوهش در دل او است.

35 برترین مؤمنان در ایمان کسى است که گرفتن و دادن، و خشم و رضاى او، همه براى خدا باشد.

36 مؤمن پیوسته از گناهان خویش بیمناک است، از بلا و گرفتارى مى ترسد، و به رحمت پروردگار خویش امیدوار است.

37 مؤمنان نفس هاى خویش را متّهم سازند، و از گذشته لغزشهاى خویش ترسانند، و دنیا را ناخوش دارند، و به آخرت مشتاق اند و به سوى فرمانبردارى پروردگار شتابان هستند. 

38 مؤمن غذاى سیر نمى خورد در صورتى که برادرش گرسنه باشد

39 شادى مؤمن در روى او است و اندوهش در دل. سینه اش از هر چیز گشاده تر است.

40 از هر چیز خود را خوارتر داند. بلندى رتبه را خوش ندارد. و اسم و آوازه و خود نمایى را دشمن دارد. اندوهش طولانى. و همّتش دور و بلند. خموشى او بسیار. وقت او یکسره مشغول (به اصلاح خود و اطاعت پروردگار). پر صبر و پر سپاس. ژرف اندیش. به زودى با کسى پیوند دوستى نبندد. نرمخو است. خوش برخورد است. جانش در دیندارى از سنگ خارا سختتر است. و در برابر خداى تعالى و مؤمنان از برده خوارتر است.


  
  

این داستان برداشت آزادی است از فرمایش حضرت علی 

"من عرف نفسه فقد عرف ربه" 

آن کس که خود را شناخت به تحقیق که خدا را شناخته است... 

 

 

پیامبر هر موقع می رفت خانه حضرت فاطمه (علیه السلام) همیشه احوال حضرت علی (علیه السلام) و فرزندان رو 

 

از حضرت فاطمه (علیه السلام ) می پرسید و بر می گشت 

یه روز که پیامبر (ص) به خانه حضرت رفتند و خواست حال ایشان رو بپسرد 

احوال فرزندان و حضرت فاطمه (ع) رو پرسید و اسمی از امام علی (ع) نیاوردند !!!!!!!! 

پیامبر که می خواست برود ، حضرت فاطمه (ع) فرمودند : پدر جان شما همیشه وقتی می امدید ابتدا احوال

حضرت علی (ع) رو می پرسیدید ولی امروز احوال علی (ع) رو نپرسیدید ؟؟؟ علت چیه پدر ؟؟

بچه ها می دونید پیامبر چه گفتند : الله اکبر ،، واقعا دل بده پیامبر (ص) چی گفته 

 

پیامبر فرمودند : دخترم من امروز وضو نداشتم برای همین اسم علی (ع) رو بر زبانم جاری نکردم 

 

چه مقامی داشته علی (ع) ، خیلی ناشناخته و غریب مونده مولامون 

نهج البلاغه چه گنجینه بزرگی است !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

آیا کسی هست که بتواند حضرت علی (ع) رو توصیف


  
  

 

 

هنگامی که واقعه ی جانسوز کربلا در حال وقوع بود، زعفر جنی که رئیس شیعیان جن بود در بئر ذات العلم ، برای خود مجلس عروسی بر پا کرده بود و بزرگان طوایف جن را دعوت نموده و خود بر تخت شادی و عیش نشسته بود . در همین حال ناگهان متوجه شد که از زیر تختش صدای گریه و زاری  می اید. زعفرجنی گفت :(( کیست که در وقت شادی ، گریه می کند؟!)) دراین هنگام دو نفر از جنیان حاضر شدند وزعفر از آنان سبب گریه را پرسید .آنان گفتند : (( ای امیر ! وقتی که ما را به فلان شهر فرستادی ، در  حین رفتن به آن شهر  ، عبور ما به رودفرات افتاد که عربها به ان نواحی نینوا می گویند .  ما دیدیم که درآنجا لشکریان زیادی از انسانها جمع شده ودر حال جنگ هستند .

وقتی که نزدیک آنان شدیم ، مشاهده کردیم که حضرت حسین بن علی علیه السلام ، پسر همان اقای بزرگواری که ما را مسلمان کرده ، یکه و تنها برنیزه ی بی کسی تکیه داده و به چپ وراست خود نگاه می کرد ومی فرمود : ((آیا یاری دهنده ای هست تا ما را یاری دهد ؟!)) و نیز شنیدم که اهل و عیال آن بزرگوار ، فریاد العطش العطش بلند کرده بودند . وقتی که این واقعه ناگوار  را مشاهده کردیم فی الفور خود را به بئر ذات العلم رساندیم تا شما را خبر نماییم که اکنون پسر رسول خدا (ص) را به شهادت  می رسانند .)) به محض اینکه زعفر جنی این سخنان را شنید ، تاج شاهی را از سر خود بر داشت و لباسهای دامادی را از تن خود خارج کرد و طوایف مختلف جن را با سلاحهای آتشین آماده کرد وهمگی با عجله به سوی کربلا حرکت نمودند .

 خود زعفر گفته است : (( وقتی که ما وارد زمین کربلا شدیم ، دیدیم که چهار فرسخ در چهار فرسخ رالشکریان دشمن فراگرفته است ، بعلاوه صفهای فرشتگان زیادی را دیدیم . ملک منصور با چندین هزار فرشته ی دیگر یک طرف، ملک نصر با چندین هزار فرشته از  طرف دیگر ، جبرئیل با چندین هزار فرشته ی دیگر در ان طرف و در یک طرف دیگر میکائیل با چندین هزار فرشته ی دیگر در ان طرف ، ودر یک طرف دیگر  اسرافیل ، ملک ریاح ( فرشته بادها ) ، فرشته ی دریاها ، فرشته ی کوهها ،فرشته ی دوزخ و فرشته ی عذاب و... هر یک با لشکریان خود منتظر گرفتن اجازه از حضرت بودند . بعلاوه ارواح یکصد و بیست و چهار هزار پیامبر ( علیهم السلام ) از ادم تا خاتم همه صف کشیده ، مات و متحیر مانده بودند . تمام موجودات و حقیقت کل اشیا در کربلا بودند و همگی گریان . چه کربلا و چه غوغائی .خاتم پیامبران ( ص ) آغوش  خود را گشوده و به امام حسین علیه السلام می فرمود:(( پسرم ! عجله کن ! عجله کن ! به راستی که مشتاق تو هستیم .))

حسین بن علی علیه السلام یکه و تنها در میان میدان  با زخمها و جراحات فراوان ، پیشانی شکسته، با سری مجروح، با سینه ای سوزان و با دیده ای گریان ایستاده بود  و در هر نفسی که میکشید  ، از حلقه های زره خون می چکید اما اصلا" توجهی به هیچ گروهی از ان فرشتگان نمی کرد به من هم کسی اجازه نمی دادتا خدمت ان حضرت برسم  .

 

همانطور که از دور نظاره میکردم ودر کار ان حضرت حیران بودم ،ناگهان دیدم که اقا امام حسین  علیه السلام سر غربت از نیزه ی بی کسی بلند کرد و با گوشه چشم به من نگاه کرد و اشاره ای فرمود که : ای زعفر ! بیا .در این هنگام   همه فرشتگان به سوی من نگاه کردند و مرا اجازه دادند تا نزد حضرت بروم . من خود را خدمت حضرت رساندم و عرض کردم : من با نود هزار جن به یاری شما امده ام . اگر بخواهی تمام دشمنانت را قبل از اینکه از جای خود حرکت کنی نابود میسازیم . حضرت فرمود : ای زعفر  ! خدا و رسولش از تو راضی باشند . خدمت تو مورد قبول درگاه حق باشد .اما لازم نیست که زحمت  بکشید ،شما برگردید .عرض کردم : قربانت شوم چرا اجازه نمی فرمائید ؟!  حضرت فرمود :  خداوند چنین نخواسته است و باید به لقای حضرت دوست برسم  . اگر من در جای خود بمانم خداوند بوسیله چه کسی این مردم  نگونبخت را مورد  امتحان قرار دهد ؟ و چگونه از کردار زشت خود آگاه خواهند شد ...

 

جنیان گفتند : ای حبیب خدا و ای فرزند حبیب خدا ! به خدا سوگند اگر اطاعت از تو لازم و مخالفت با تو حرام نبود ، سخنت را قبول نمی کردیم  و تمام دشمنانت را پیش از دستیابی به تو از میان می بردیم . حسین بن علی علیه السلام فرمود : به خداوند سوگند که ما بر این کار از شما جنیان تواناتریم  ولی باید حجت بر مردم تمام شود  تا (( آنکس که گمراه می شود با دلیل گمراه شود و انکس که هدایت می شود  با دلیل هدایت شود .))

 

من (زعفر ) به امر آن حضرت مایوسانه برگشتم  .وقتی که ما جنیان به محل خود رسیدیم ، بساط شادی را جمع کرده و اسباب عزا را فراهم کردیم . مادرم به من گفت : پسرم چه میکنی ؟! کجا رفته بودی که اینچنین ناراحت بر گشتی ؟!

 

گفتم :مادر ! پسر ان بزرگواری که ما را مسلمان کرد ، اینک در کربلا در چنان حالی است که من رفتم تا یاریش کنم اما ان حضرت اجازه نفرمود و چون امر امام واجب بود ، باز گشتم  .مادرم  وقتی که سخنان را شنید ، گفت : ای فرزند ! تو را عاق می کنم . من فردای قیامت در جواب مادرش حضرت فاطمه (س )  چه بگویم ؟! زعفر گفت : مادر ! من خیلی ارزو داشتم تا جانم را فدای انحضرت کنم ولی ایشان اجازه نفرمود . مادرم گفت : ((بیا برویم ، من همراهت می آیم . مادرم جلو و من با لشکریانم از پشت سرش ، دوباره به سوی کربلا حرکت کردیم  . )) و هنگامی که به انجا رسیدم ، از لشکریان کفار صدای تکبیر شنیدم  و چون نگاه کردیم ، دیدیم که سر مبارک و درخشان اقا امام حسین علیه السلام  بالای نیزه است و دود و آتش از خیمه های حرم بلند است . مادرم  خدمت حضرت امام سجاد علیه السلام رسید اجازه خواست تا با دشمنان آنان بجنگد  ولی ان حضرت اجازه نداد و فرمود : (( در این سفر همراه ما باشید و در شبها  اطفال ما را مواظبت کنید تا از بالای شتران بر زمین نخورند .))

 

در نتیجه جنیان اطاعت کردند و تا سرزمین شام با اسیران بودند تا حضرت سجاد علیه السلام  آنان را مرخص فرمود .

 


  
  
<   <<   6   7   8   9   10      >