نقل شده است که زمانی که پیامبر(ص) به جنگ با بتی مصطلق تشریف می بردند در نزدیکی محلی به نام وادی که دارای دره های نا هموار و بزرگی بود مجبور شدند به علت تاریکی شب در این مکان بایستند
در اخر شب فرشته ای نازل شد و به حضرت رسول(ص) شرفیاب شد خبر داد که جنیان دشمن که از طوایف کافران و متمردین هستند در این دره کمین کرده اند تا به لشکر شما اسیب برسانند .. در این حال حضرت فورا حضرت علی(ع) را به حضور پذیرفتند و به ایشان امر کردند که به کمینگاه جنیان که درون دره به کمین ما نشسته اند برو و از قدرت بالایی که خداوند به شما عطا کرده استفاده کن و انها را نابود کن و برگرد
حضرت علی(ع) به اتفاق 100 نفر از شمشیر زنان قابل به سوی دره حرکت کردند حضرت به انها گفته بودند تا زمانی که من دستور ندادم هیچ کس وارد عمل نشود
حضرت علی (ع) به دره رسیدند و بهترین اسمای الهی را به زبان مبارک اوردند و به سمت دشمن(جنیان) که در وسط دره بود حرکت کردند و به اصحاب و یارانش گفتند که هر کجا که من رفتم به دنبالم حرت کنید وقتی به محل اصلی دره رسیدند حضرت دستور دادند شماها همین جا توقف کنید و دیگر جلوتر نیایید و حضرت شخصا به محل خوفناک دره رفتند و همینکه به محل وادی(مرکز دره) رسیدند باد تند و سیاهی شروع به وزیدن کرد به طوری که اصحاب حضرت علی(ع) قدرت ایستادن بر روی زمین را نداشتند و از ترس این باد تند لشکریان شروع کردن به لرزیدن در همین هنگام حضرت علی(ع) که در محل وادی رسیده بود با صدای بلند فرمودند که ای کفار منم علی ابن ابیطالب وصی رب العالمین اگر قدرت جنگیدن دارید در مقابل من بایستید و از محل فرار نکنید .. اصحاب از دور می دیدند که صداهای شمشیر امام علی(ع) به گوش می رسد انقدر قدرت شمشیر زدن حضرت زیاد بود که انها قادر به دیدن شمشیرها نبودند فقط صدای شمشیر زدن به گوش میرسید و از لابه لای شمشیرها دود سیاهی شعله می کشید و به اسمان میرفت تا اینکه دیگر از دود خبری نبود
در همین هنگام مولا الله اکبر گویان از محل وادی بیرون امدند و اصحاب که سخت ترسیده بودند به حضور حضرت رفتند و گفتند یا علی چه دیدی؟ !
حضرت فرمودند وقتی به محل دره رسیدم انبوهی از دشمنان خود را که همگی مجهز به شمشیر و سنگ بودند را دیدم در همین موقع به دستور پیامبر شروع به خواندن اسمای مهم الهی کردم و به لشکر جنیان حمله کردم
جنیان از شدت ترس به خود می لرزیدند و وقتی به انها می رسیدم انها دود می شدند و به صورت اتش به بالا می رفتند ولی عده ای هم در میان انها باقی می ماندند انها جنیانی بودند که به حضرت رسول(ص) پناه می بردند و من از کشتن انها صرف نظر می کردم سپس اصحاب و یاران حضرت و خود حضرت خدمت پیامبر رسیدند و بشارت را به حضرت رسول اکرم دادند
حضرت رسول اکرم(ص) فرمودند: ای علی(ع) بر تو بشارت باد که همگی جنیان که توسط شما خداوند انها را ترسانده بود به اینجا امدند و مسلمان شدند و من هم اسلام این جنیان را پذیرفتم و قبول کردم خداوند نصرت بر شما عطا کرده است
.....ابووائل نقل مى کند، روزى همراه عمربن خطاب بودم ، عمر برگشت ترسناک به عقب نگاه کرد.
گفتم : چرا ترسیدى ؟
گفت :
- واى بر تو! مگر شیر درنده ، انسان بخشنده ، شکافنده صفوف شجاعان و کوبنده طغیان گران و ستم پیشگان را نمى بینى ؟
گفتم :
- او على بن ابى طالب است .
گفت :
- شما او را به خوبى نشناخته اى ! نزدیک بیا از شجاعت و قهرمانى على براى تو بگویم ، نزدیک رفتم ، گفت :
- در جنگ احد، با پیامبر پیمان بستیم که فرار نکنیم و هر کس از ما فرار کند، او گمراه است و هر کدام از ما کشته شود، او شهید است و پیامبر صلى الله علیه و آله سرپرست اوست . هنگامى که آتش جنگ ، شعله ور شد، هر دو لشکر به یکدیگر هجوم بردند ناگهان ! صد فرمانده دلاور، که هر کدام صد نفر جنگجو در اختیار داشتند، دسته دسته به ما حمله کردند، به طورى که توان جنگى را از دست دادیم و با کمال آشفتگى از میدان فرار کردیم . در میان جنگ تنها ایشان ماند. ناگاه ! على را دیدم ، که مانند شیر پنجه افکن ، راه را بر ما بست ، مقدارى ماسه از زمین بر داشت به صورت ما پاشید، چشمان همه ما از ماسه صدمه دید، خشمگینانه فریاد زد! زشت و سیاه باد، روى شما به کجا فرار مى کنید؟ آیا به سوى جهنم مى گریزید؟
ما به میدان برنگشتیم . بار دیگر بر ما حمله کرد و این بار در دستش اسلحه بود که از آن خون مى چکید! فریاد زد:
- شما بیعت کردید و بیعت را شکستید، سوگند به خدا! شما سزاوارتر از کافران به کشته شدن هستید.
به چشم هایش نگاه کردم ، گویى مانند دو مشعل زیتون بودند که آتش از آن شعله مى کشید و یا شبیه ، دو پیاله پر از خون . یقین کردم به طرف ما مى آید و همه ما را مى کشد! من از همه اصحاب زودتر به سویش شتافتم و گفتم :
- اى ابوالحسن ! خدا را! خدا را! عرب ها در جنگ گاهى فرار مى کنند و گاهى حمله مى آورند، و حمله جدید، خسارت فرار را جبران مى کند.
گویا خود را کنترل کرد و چهره اش را از من برگردانید. از آن وقت تاکنون همواره آن وحشتى که آن روز از هیبت على علیه السلام بر دلم نشسته ، هرگز فراموش نکرده ام !