مسلم از انس بن مالک روایت کرده که روزى جبرئیلهنگامى که رسول خدا با پسر بچگان بازى مىکرد نزد وى آمده واو را گرفت و بر زمین زد و سینه او را شکافت و قلبش را بیرونآورد و از میان قلب آنحضرت لکه خونى بیرون آورده و گفت:اینبهره شیطان بود از تو،و سپس قلب آنحضرت را در طشتى از طلا با آب زمزم شستشو داده آنگاه آنرا بهم پیوند داده و بست و درجاى خود گذارد...
پسر بچگان بسوى مادر شیرده او آمده و گفتند:محمد کشته شد!
آنها بسراغ او رفته و او را در حالى که رنگش پریده بود مشاهدهکردند!
انس گفته:من جاى بخیهها را در سینه آنحضرت مىدیدم.
و در سیره ابن هشام از حلیمه روایت کرده که گوید:آنحضرتبهمراه برادر رضاعى خود در پشتخیمههاى ما به چراندنگوسفندان مشغول بودند که ناگهان برادر رضاعى او بسرعت نزد ماآمد و به من و پدرش گفت:این برادر قرشى ما را دو مرد سفید پوشآمده و او را خوابانده و شکمش را شکافتند و میزدند!
حلیمه گفت:من و پدرش بنزد وى رفتیم و محمد را که ایستاده ورنگش پریده بود مشاهده کردیم،ما که چنان دیدیم او را به سینهگرفته و از او پرسیدیم:اى فرزند تو را چه شد؟فرمود:دو مرد سفیدپوش آمدند و مرا خوابانده و شکمم را دریدند و بدنبال چیزىمىگشتند که من ندانستم چیست؟ حلیمه گوید:ما او را برداشته و بخیمههاى خود آوردیم. (2) و در هر دوى این نقلها هست که همین جریان سبب شد تاحلیمه آنحضرت را بنزد مادرش آمنه باز گرداند.
و این داستان تدریجا در روایات توسعه یافته تا آنجا کهگفتهاند:
در دوران زندگى آنحضرت چهار یاپنجبار اتفاق افتاده،در سه سالگى(همانگونه که شنیدید)و در دهسالگى،و هنگام بعثت،و در داستان معراج...و در اینبارهاشعارى نیز از بعضى شعراى عرب نقل کردهاند. (3) و بلکه برخى از مفسران سوره انشراح و آیه «الم نشرح لکصدرک» را بر این داستان منطبق داشته و شان نزول آندانستهاند. (4)