در کتاب دارالسلام مرحوم صفحهی 450 در مورد مکاشفهی آخوند ملا عبدالحمید قزوینی چنین نقل کرده است که: منبع.کتاب در کنار علقمه؛ کرامات حضرت عباس علیه السلام
از اول اوقات مجاورت تا حال زیارت مخصوصهی حسینیه را مداومت نمودم و ترک نکردهام مگر آن شب را که مصمم به بیتوته اربعین مسجد سهله گردیدم و جمع آنها را پیاده رفتهام و غالب آنها را هم با زوار نبودهام بلکه بیراه رفتهام و در ورود آنجا هم غالبا منزل درست معینی نداشتم بلکه در ایوان حجرات صحن مطهر یا در خود صحن یا در توابع آن منزل نمودم چون بضاعتی نداشتم و متمکن از مخارج و کرایه منزل نبودم.
اتفاقا روزی به ارادهی کربلا بیرون رفتم چون به بلندی وادیالسلام رسیدم جمعی از اعزه و اعیان را دیدم که برای مشایعت آقازادهای بیرون آمدهاند پس او را با کمال احترام سوار کجاوه کردند و دعای سفر در گوش او خواندند و قدری با او همراه شدند پس وداع کردند و اذان در عقب او گفتند و سایر آداب آقایی را با او به جا آوردند.
و او هم با نوکر و بنه و سایر لوازم سفر روانه گردید چون این عزت را دیدم و ذلت خود را هم مشاهده کردم ملول و خجل شدم و با خود گفتم که این دفعه هم که بیرون آمدهام میروم اما بعد از این اگر اسباب مساعدت کرد که بر وجه ذلت نباشد میروم و الا نمیروم و آنکه تا به حال رفتهام کفایت میکند پس این دفعه را که رفتم و برگشتم و بعد از آن
عازم شدم که دیگر به طریق مذلت نروم و بر همان اراده بودم تا آنکه وقت زیارت مخصوصهی دیگر رسید و چند نفر از طلاب آمده پرسیدند که چند روز ارادهی زیارت داری که ما هم با تو بیاییم؟ گفتم: من اراده ندارم زیرا که خرج و کرایهی منزل ندارم و پیاده هم نمیروم. گفتند: تو که همیشه پیاده میرفتی؟ گفتم: دیگر نمیروم. گفتند: این دفعه که ما ارادهی پیاده رفتن داریم برو که ما هم از راه باز نمانیم بعد را خود میدانی بالاخره پس از اصرار و انکار رفتند و از برای راه توشه خریداری کردند.
مرا به اصرار برداشتند و بیرون آمده با ایشان روانه شدیم و چون وقت رفتن تنگ شده و فردای آن روز، روز زیارت بود، صبح را بیرون رفتیم که ظهر را در کاروانسرای شهر بخوابیم و شب را به کربلا برسیم، پس با همراهان که دو نفر بودند روانه شده وارد کاروانسرا شدیم.
در وقتی که زوار هم رفته بودند چون شب زیارتی بود و از زوار کسی نبود و چون که آن اوقات کاروانسرا مخروبه بود کسی نمیماند به علاوه آنکه کاروانسرا هم از خوف دزدان عرب ایمن نبود بلکه گاهگاه در داخل کاروانسرا مردم را برهنه میکردند و احیانا اگر از طلاب و مجاورین وارد میشدند و استعدادی نداشتند از ترس دزدان اسباب و لباس خود را در زیر زبالهها مخفی میکردند.
ولی ما بعد از ورود چون اسباب قابلی نداشتیم در داخل طویله که محوطه بزرگ و مستعفی بود منزل کردیم و پس از صرف غذا خوابیدیم، اتفاقا از همراهان زودتر بیدار شدم و آفتابه را برداشته از برای وضو بیرون آمدم و بعد از مقدمات وضو بر صفه ای که در وسط کاروانسرا بود بالا رفتم و بر لب آن صفه روبروی کاروانسرا نشسته مشغول وضو شدم، در اثنای وضو که مشغول مسح پا بودم شخصی را دیدم که در
لباس اعراب پیاده از در کاروانسرا داخل گردید با سرعت تمام نزد من آمد به طوری که گمان کردم که او از اعراب بیابان است. و اراده آن کرده که مرا برهنه کند لکن چون چیز قابلی با خود نداشتم چندان خوف نکردم و مسح پا را تمام نمودم.
چون نزدیک آمد متوجهی من گردید و گفت: ملا عبدالحمید قزوینی تو هستی؟
بدون سابقهی آشنایی نام مرا ذکر کرد، تعجب کردم و گفتم: آری منم فرمود: آیا تو بودی که میگفتی من با این ذلت و خواری دیگر به کربلا نمیروم، مگر اینکه به طریق عزت متمکن و قادر شوم؟
قدری تامل کردم که این شخص این واقعه را از کجا میدانست باز در جواب گفتم: آری.
گفت: اینک آماده شو که مولای تو اباالفضل العباس علیه السلام و آقای تو علی بن الحسین علیه السلام به استقبال تو آمدهاند که قدر خود را بدانی و به اعتبارات بیاعتبار دنیا افسرده و غمگین نگردی.
چون این سخن شنیدم متحیر ماندم و مبهوت گردیدم که این شخص چه میگوید، ناگاه دیدم که دو نفر سواره با شمایل آن دو بزرگوار که شنیده و در کتب اخبار و مصیبت دیده بودم با آلات اسلحهی جنگ حضرت اباالفضل علیه السلام در جلو و حضرت علیاکبر علیه السلام از دنبال از در کاروانسرا داخل صحن آن گردیدند چون این واقعه را دیدم بیاختیار خود را از بالای آن صفه پایین انداخته دویدم و به پای اسبهای ایشان خود را انداخته و بوسیدم و به دور اسبهای ایشان گردیدم و زانو و رکاب و پایشان را بوسیدم بعد از آن با خود خیال کردم که خوب است که رفقا را هم اعلام کنم و از خواب بیدار نمایم که به خدمت آن دو فرزند
حیدر کرار برسند.
پس با سرعت به نزد ایشان رفتم و بر بالین یکی از آنها که ملا محمدجعفر نام داشت نشستم و با دست او را حرکت دادم و گفتم: ملا محمدجعفر برخیز که حضرت عباس علیه السلام و حضرت علیاکبر علیه السلام به استقبال ما آمدهاند، بیا به خدمت ایشان شرفیاب شو و ملا محمد چون این سخن را شنید، گفت: آخوند چه میگویی مزاح و شوخی میکنی؟
گفتم: نه والله راست میگویم بیا ببین هر دو تشریف دارند چون این حالت و اصرار از من دید دانست که چیزی هست برخاست و بیرون دوید چون رفتم کسی را ندیدم و از در کاروانسرا هم بیرون رفته و اطراف صحرا را که هموار و راه دور تا مسافت بسیار دیده میشود مشاهده کردیم و اثری یا غباری از آن پیاده و دو سوار ندیدیم.
پس متاسف و متحیر برگشتیم و از عزم و ارادهی سابق برگردیده، پشیمان و نادم شده و تصمیم گرفتم که زیارت آن مظلوم را ترک نکنم اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد و اگر عذر شرعی عارض میشود تدارک و قضا کنم و الی الان ترک نشده و مادام الحیوه هم ترک نخواهد شد انشاء الله تعالی
دردا که بعد واقعهی کربلا هنوز
از کین پر است سینهی اهل جفا هنوز
خون دو عالم از همه ریزند در قصاص
این قتل را فنا نکند خونبها هنوز
خود گر نبود جان جهان آن جهان جان
بهر چه از میان نرود این عزا هنوز
بر قصههای کهنه و نو قرنها گذشت
هر روز تازهتر بود این ماجرا هنوز
گرم اسیری حرمش خصم و او زدی
چون مرغ سر بریده به خون دست و پا هنوز
شعر از «صفایی»