سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند سبحان، مال را به کسانی که دوست دارد و یا دشمن دارد می بخشد؛ولی دانش را جز به کسی که دوست دارد نمی بخشد [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :12
بازدید دیروز :0
کل بازدید :48935
تعداد کل یاداشته ها : 370
103/9/10
2:33 ع
موسیقی

 

اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم "

 

در کتاب دارالسلام مرحوم صفحه‏ی 450 در مورد مکاشفه‏ی آخوند ملا عبدالحمید قزوینی چنین نقل کرده است که:
از اول اوقات مجاورت تا حال زیارت مخصوصه‏ی حسینیه را مداومت نمودم و ترک نکرده‏ام مگر آن شب را که مصمم به بیتوته اربعین مسجد سهله گردیدم و جمع آنها را پیاده رفته‏ام و غالب آنها را هم با زوار نبوده‏ام بلکه بی‏راه رفته‏ام و در ورود آنجا هم غالبا منزل درست معینی نداشتم بلکه در ایوان حجرات صحن مطهر یا در خود صحن یا در توابع آن منزل نمودم چون بضاعتی نداشتم و متمکن از مخارج و کرایه منزل نبودم.
اتفاقا روزی به اراده‏ی کربلا بیرون رفتم چون به بلندی وادی‏السلام رسیدم جمعی از اعزه و اعیان را دیدم که برای مشایعت آقازاده‏ای بیرون آمده‏اند پس او را با کمال احترام سوار کجاوه کردند و دعای سفر در گوش او خواندند و قدری با او همراه شدند پس وداع کردند و اذان در عقب او گفتند و سایر آداب آقایی را با او به جا آوردند.
و او هم با نوکر و بنه و سایر لوازم سفر روانه گردید چون این عزت را دیدم و ذلت خود را هم مشاهده کردم ملول و خجل شدم و با خود گفتم که این دفعه هم که بیرون آمده‏ام می‏روم اما بعد از این اگر اسباب مساعدت کرد که بر وجه ذلت نباشد می‏روم و الا نمی‏روم و آنکه تا به حال رفته‏ام کفایت می‏کند پس این دفعه را که رفتم و برگشتم و بعد از آن
عازم شدم که دیگر به طریق مذلت نروم و بر همان اراده بودم تا آنکه وقت زیارت مخصوصه‏ی دیگر رسید و چند نفر از طلاب آمده پرسیدند که چند روز اراده‏ی زیارت داری که ما هم با تو بیاییم؟ گفتم: من اراده ندارم زیرا که خرج و کرایه‏ی منزل ندارم و پیاده هم نمی‏روم. گفتند: تو که همیشه پیاده می‏رفتی؟ گفتم: دیگر نمی‏روم. گفتند: این دفعه که ما اراده‏ی پیاده رفتن داریم برو که ما هم از راه باز نمانیم بعد را خود می‏دانی بالاخره پس از اصرار و انکار رفتند و از برای راه توشه خریداری کردند.
مرا به اصرار برداشتند و بیرون آمده با ایشان روانه شدیم و چون وقت رفتن تنگ شده و فردای آن روز، روز زیارت بود، صبح را بیرون رفتیم که ظهر را در کاروانسرای شهر بخوابیم و شب را به کربلا برسیم، پس با همراهان که دو نفر بودند روانه شده وارد کاروانسرا شدیم.
در وقتی که زوار هم رفته بودند چون شب زیارتی بود و از زوار کسی نبود و چون که آن اوقات کاروانسرا مخروبه بود کسی نمی‏ماند به علاوه آنکه کاروانسرا هم از خوف دزدان عرب ایمن نبود بلکه گاه‏گاه در داخل کاروانسرا مردم را برهنه می‏کردند و احیانا اگر از طلاب و مجاورین وارد می‏شدند و استعدادی نداشتند از ترس دزدان اسباب و لباس خود را در زیر زباله‏ها مخفی می‏کردند.
ولی ما بعد از ورود چون اسباب قابلی نداشتیم در داخل طویله که محوطه بزرگ و مستعفی بود منزل کردیم و پس از صرف غذا خوابیدیم، اتفاقا از همراهان زودتر بیدار شدم و آفتابه را برداشته از برای وضو بیرون آمدم و بعد از مقدمات وضو بر صفه ای که در وسط کاروانسرا بود بالا رفتم و بر لب آن صفه روبروی کاروانسرا نشسته مشغول وضو شدم، در اثنای وضو که مشغول مسح پا بودم شخصی را دیدم که در
لباس اعراب پیاده از در کاروانسرا داخل گردید با سرعت تمام نزد من آمد به طوری که گمان کردم که او از اعراب بیابان است. و اراده آن کرده که مرا برهنه کند لکن چون چیز قابلی با خود نداشتم چندان خوف نکردم و مسح پا را تمام نمودم.
چون نزدیک آمد متوجه‏ی من گردید و گفت: ملا عبدالحمید قزوینی تو هستی؟
بدون سابقه‏ی آشنایی نام مرا ذکر کرد، تعجب کردم و گفتم: آری منم فرمود: آیا تو بودی که می‏گفتی من با این ذلت و خواری دیگر به کربلا نمی‏روم، مگر اینکه به طریق عزت متمکن و قادر شوم؟
قدری تامل کردم که این شخص این واقعه را از کجا می‏دانست باز در جواب گفتم: آری.
گفت: اینک آماده شو که مولای تو اباالفضل العباس علیه السلام و آقای تو علی بن الحسین علیه السلام به استقبال تو آمده‏اند که قدر خود را بدانی و به اعتبارات بی‏اعتبار دنیا افسرده و غمگین نگردی.
چون این سخن شنیدم متحیر ماندم و مبهوت گردیدم که این شخص چه می‏گوید، ناگاه دیدم که دو نفر سواره با شمایل آن دو بزرگوار که شنیده و در کتب اخبار و مصیبت دیده بودم با آلات اسلحه‏ی جنگ حضرت اباالفضل علیه السلام در جلو و حضرت علی‏اکبر علیه السلام از دنبال از در کاروانسرا داخل صحن آن گردیدند چون این واقعه را دیدم بی‏اختیار خود را از بالای آن صفه پایین انداخته دویدم و به پای اسبهای ایشان خود را انداخته و بوسیدم و به دور اسبهای ایشان گردیدم و زانو و رکاب و پایشان را بوسیدم بعد از آن با خود خیال کردم که خوب است که رفقا را هم اعلام کنم و از خواب بیدار نمایم که به خدمت آن دو فرزند
حیدر کرار برسند.
پس با سرعت به نزد ایشان رفتم و بر بالین یکی از آنها که ملا محمدجعفر نام داشت نشستم و با دست او را حرکت دادم و گفتم: ملا محمدجعفر برخیز که حضرت عباس علیه السلام و حضرت علی‏اکبر علیه السلام به استقبال ما آمده‏اند، بیا به خدمت ایشان شرفیاب شو و ملا محمد چون این سخن را شنید، گفت: آخوند چه می‏گویی مزاح و شوخی می‏کنی؟
گفتم: نه والله راست می‏گویم بیا ببین هر دو تشریف دارند چون این حالت و اصرار از من دید دانست که چیزی هست برخاست و بیرون دوید چون رفتم کسی را ندیدم و از در کاروانسرا هم بیرون رفته و اطراف صحرا را که هموار و راه دور تا مسافت بسیار دیده می‏شود مشاهده کردیم و اثری یا غباری از آن پیاده و دو سوار ندیدیم.
پس متاسف و متحیر برگشتیم و از عزم و اراده‏ی سابق برگردیده، پشیمان و نادم شده و تصمیم گرفتم که زیارت آن مظلوم را ترک نکنم اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد و اگر عذر شرعی عارض می‏شود تدارک و قضا کنم و الی الان ترک نشده و مادام ‏الحیوه هم ترک نخواهد شد انشاء الله تعالی
دردا که بعد واقعه‏ی کربلا هنوز
از کین پر است سینه‏ی اهل جفا هنوز
خون دو عالم از همه ریزند در قصاص‏
این قتل را فنا نکند خونبها هنوز
خود گر نبود جان جهان آن جهان جان‏
بهر چه از میان نرود این عزا هنوز
بر قصه‏های کهنه و نو قرنها گذشت‏
هر روز تازه‏تر بود این ماجرا هنوز
گرم اسیری حرمش خصم و او زدی‏
چون مرغ سر بریده به خون دست و پا هنوز
شعر از «صفایی»

منبع.کتاب در کنار علقمه؛ کرامات حضرت عباس علیه السلام